ز من پرسید حیدر کیستی تو


بگو کاین جایگه بر چیستی تو

در اینجاآمدی بیرون ز ساعت


سعادت داری اینجا یا شقاوت

چه داری آنچه داری راست برگو


ز من این سر دل درخواست برگو

بدو گفتم که ای جان جهانم


یقین دانم که من راز نهانم

ز سر تو شدم پیدادر این دم


ز تو گویم حقیقت راز آن دم

ز سر تو در اینجا دید دیدم


به یک لحظه بکام دل رسیدم

ز راز تو شدم پیدا نهانی


بخواهم گفت اسرار معانی

بگفتی کیستی من خود که باشم


بنزد ذاتت ای حیدر که باشم

که باشم من نیم خود نیستم من


در این دنیای دون خود کیستم من

نیم من نیستیم دارم بباطن


ز ظاهر بازگویم کار باطن

نیم من اندرونم هیچ نبود


سراپایم بجز از هیچ نبود

سراپایم همه بر هیچ افتاد


بنای باطنم بر هیچ افتاد

ندارم هیچ و در پیچی فتادم


یقین دانم که در پیچی فتادم

ندارم هیچ و میدانی تو رازم


تو خواهی بود حیدر کار سازم

ندارم هیچ و پایم رفته درچاه


شدم پیدا در اینجاگاه ناگاه

چو پایم اندراین چاه بلا ماند


درونم اندر این عین فنا ماند

چو پایم در درون چاه ماندست


منم حیران بدید شاه ماندست

بجز درد جگر اینجا ندارم


بمانده دردرون چاه خوارم

جگر پرخون و دل سوخته من


ولیکن سر ز تو آموخته من

جگر پر خون و دل پر درد دارم


در این چه مانده سرگردان و خوارم

نیم حیدر کنون ما راتو دانی


که ما را دادهٔ راز نهانی

کمر در خدمت تو بستهام من


که با رازت کنون پیوستهام من

کمر بستم علی آسا به پیشم


که تا مرهم نهی بر جان ریشم

کمر بستم علی آسا برت من


که کردستی مرا اسرار روشن

کمر بستم علی آسا کنونم


که در اسرار هستی رهنمونم

کمر بستم زجانت بندهام من


سر اندر نزد تو افکندهام من

کمر بستم منش تا روز محشر


که بودی اولین راهم تو رهبر

کمر بستم ز اسرارت نگردم


یکی لحظه ز گفتارت نگردم

کمر بستم که میدانم ترا حق


ز تو دارم کنون من سر مطلق

کمر بستم که میدانم که جانی


که گفتستی مرا راز نهانی

کمر بستم بنزدت تا قیامت


کشم در راه تو بیشک ملامت

کمر بستم کنون نزدیکت ای جان


بگویم بیزبان با عاشقان آن

کمر بستم بنزدت بی یقین باز


مرابنمای اینجا اولین راز

کمر بستم که جانی در تن و دل


کنی اسرار اینجا روشن دل

زنی چون حیدر این اسرار بشنید


نظر کرد و وجودش ناتوان دید

ز سر تا پای او پیوسته درهم


چو محکومان کمر بربسته محکم

در او اسرار جانان یافت اینجا


حقیقت راز پنهان یافت اینجا

وجودش ناتوان و اندرون پاک


بمانده پای او در آب و در خاک

درون چاه معنی بازمانده


ولیکن صاحب پر راز مانده

چون آن اسرار از او بشنید حیدر


که خوش آمد ورا آن لحظه خوشتر

جوابش داد کایمر تو ز هستی


ز عشق دوست تو سر الستی

الست عشق داری چون نهٔ تو


ز جام عشق کل مست مئی تو

ز راز سر جانان مست گشتی


چونی گفتی کنون تو مست گشتی

تو هستی این زمان از هست اسرار


که خواهی بود بیشک مست اسرار

تو هستی راز دار هر دو عالم


بگوئی بیزبان سر دمادم

تو هستی راز دان خالق پاک


که پروازت بود از عین افلاک

تو هستی این زمان اسرار گفته


ابا حق گفتهٔ و ز حق شنفته

تو هستی این زمان مر سر بیچون


که برگوئی ز هر رازی دگرگون

تو هستی این زمان اسرار ما را


بگوئی هر زمان گفتار ما را

تو هستی این زمان سر الهی


بگو اسرار چندانی که خواهی

تو داری و تو هستی راز جانان


بگو با عاشقان اسرار سبحان

ترا بخشیدم این دم سر آن دم


برو با عاشقان می گو دمادم

بگو با عاشقان سر نهانی


بزن دمهای شوق لامکانی

بگو با عاشقان آنچه شنفتی


که با من خوب اسرارت بگفتی

بگو با عاشقان هر لحظهٔ راز


حجاب از پیششان کلی برانداز

بگو با عاشقان هر لحظه پنهان


نمود عشق سر دوست اعیان

بگو با عاشقان گفتار ما را


که تا دانند هان اسرار ما را

ترا دادیم اکنون داد ده تو


وجود خویشتن بر باد ده تو

سر و پایت بیفکن همچو عشاق


که بیسر سرها گوئی در آفاق

سر و پایت بیفکن بیسر و پای


رموز عشق را اینجا تو بگشای

سر و پایت بیفکن تا توانی


که بیسر بازدانی آنچه دانی

سر و پایت بیفکن راز برگوی


که با عشاق گردانی تو چون گوی

که چون تو اندر آئی در سخن تو


بگوئی جملگی راز کهن تو

همه عشاق از رازت در آواز


ببیند جان جان اینجایگه باز

سماع عشق جانان گوش دارند


نمود جسم و جان بیهوش دارند

سماع جسم و جان عین فنا دان


فنا را جملگی راز بقا دان

بوقتی کاندر آید نی بگفتار


بنالد ناگهی از شوق دلدار

دل عشاق در پرواز آید


در آندم در نمود راز آید

کند بیهوش جان عاشقان را


براندازد زمین را و زمان را

دل و جان محو گرداند بیکبار


نماید رخ ز ناگاهیت دلدار

در آندم وانماید عاشقانش


که ازنی بازداند عاشقانش

که او اینجا چه میگوید زنالش


ز درد عشق بنماید جمالش

چو دم در نی شود بیچون بماند


که داند تا که گفتن چون بداند

دل صادق از آن دم جان ببیند


رخ معشوق خود پنهان ببیند

دل صادق در آندم یار جوید


عیان ذات در اسرار جوید

دل صادق بداند کان چه حالست


دم نی عاشقان اینجا وصال است

دل عشاق آندم دم زند کل


نهاد خویش بر عالم زند کل

دم عشاق آندم عین هستی


بیابد بی نمود بت پرستی

دل عشاق در اسرار آید


عیان در دیدن دیدار آید

دل عشاق آندم گر بجوید


همه اسرار با دلدار گوید

در آندم گر سماع بی سماعش


بر آید جان کنی اینجا وداعش

اگر مرد رهی آندم که بیند


سزد گر جسم و جان اینجا نبیند

در آندم رحم کن گر مرد راهی


بگوید بی عیان سر الهی

در آندم جهد کن تا راز اول


بیابی چون کنی جسمت مبدل

در آندم جهد کن کز جان بر آئی


که چون بیجان شوی عین بقائی

در آندم جهد کن تا راز گوئی


نباشی تو ابا حق بازگوئی

در آندم جهد کن تا دل نباشد


حجاب نقش آب و گل نباشد

در آندم جهد کن تا باز دانی


ابی خود جمله اسرار معانی

در آندم جهد کن بیخویشتن تو


که پی بردی نمود جان و تن تو

عیان بینی جمال اندر جلالش


رسی بیجان و دل اندر وصالش

عیان بینی تو بی خود روی دلدار


شود اسرار مخفی بر تو اظهار

عیان بینی درون خود بقایش


در آندم باز جو کل لقایش

عیان بینی نمود جمله مردان


فلک همچون تو اندر رقص گردان

در آندم چون فلک در رقص آئی


ترا پیدا شود عین خدائی

فنا شو اندر آن دم در فنا تو


که تا یابی همه عین لقا تو

فنا شو در خدا تو از دم نی


تو همچون او بخور یک دم از آن می

از آن دم مست شو در حالت جان


که تا بینی رخ معشوق اعیان

از آن می مست شو در بیخودی تو


که بیرون آئی از نیک و بدی تو

از آن می مست شو اندر نمودار


حجاب مستیت از پیش بردار

از آن می مست شو پس مست حق باش


دمادم همچو نی تومست حق باش

از آن می مست شو مانند گوئی


بزن در عشق اینجا های و هوئی

از آن می مست شو مانند افلاک


برافشان نور قدس خویشتن پاک

از آن می مست شو جانان نظر کن


تمامت ذرهها در خود خبر کن

از آن می مست شو مانند حلاج


وجود خود چو نی کن همچو آماج

از آن می مست شو مانند منصور


چو نی در دم بجوش جان خود صور

از آن می مست شو اعیان مطلق


مزن از بیخودی از حق اناالحق

از آن می مست شو تو جان جانی


چرا در خویشتن اکنون نهانی

از آن می مست شو اسرار بشناس


نمود نقش خود کن دید نقاش

از آن می مست شو تا چند خود بین


توئی اکنون دمادم سر حق بین

از آن می مست شو بنمای مطلق


تو چون منصور کل سر اناالحق

چونی اندر میان جمع نالان


یقین دانند عیان صاحب وصالان

که بیچونست ازگفتار او راست


که اسرار معانی نیست پیداست

ز سر عشق دارد نی وصالی


که میدارد که مینالد ز حالی

ز سر عشق نی نالان درآمد


ز بهر عاشقان او رهبر آمد

ز سر عشق مردان راز گفتند


حقیقت هر یکی از راز گفتند

از او هر یک بیانی کرد اینجا


که از بهر چه دارد شور و غوغا

فغان نی ز اسرارست دردم


که میگوید ز عشق درد آندم

فغان نی علی دانست یکبار


که او دانستش و بخشید اسرار

فغاننی عیان میدان که حیدر


یقین دانسته همچون راز اکبر

فغان نی همه از درد باشد


کسی داند که مرد مرد باشد

ز درد عشق مینالد ز اسرار


سماع جان کسی داند که از یار

که چون او جان و دل سوراخ دارد


همیشه سوز و درد و آخ دارد

اگر تو صاحب دردی فغان کن


وجود خویشتن اینجا نهان کن

اگر تو صاحب دردی در این راز


حجاب آندم ز پیش خود برانداز

اگر تو صاحب دردی در این بین


خدا را در نهادت خود یقین بین

اگر تو صاحب دردی بهرحال


بجز حق میمبین خود هیچ احوال

در آن ساعت که دل بیخویش گردد


نمود عشق جمله درنوردد

یکی باشد سماع عشق در جان


که بنماید حقیقت روی جانان

چونی باش ای ندیده جوهر راز


دم خود کرده در اسرار کل باز

همه زان تو و تو در سماعی


بکرده جان و جسمت را وداعی

همه مردان ره حق باز دیدند


سماع دوست در جان بازدیدند

سماع دوست در جانست نه در نی


تو خوردستی از آن جام ازل می

دم آدم چو در نی سالها کرد


بسی در هر صفت آوازها کرد

دم آدم همه اسرار برگفت


هر آنچه دید بد از یار برگفت

دم آدم چو در نی شد نهانی


بگفت اسرار کلی در معانی

دم آدم تو داری و توئی نی


بهر رازی تو مینالی تو از وی

دم رحمان توداری و مشودور


دمادم میدمد درجان تو صور

زند سوراخ در بود وجودت


عیان کردست مر اسرار بودت

ز چاه آمد برون ناله ز انوار


نمود این جایگه او بود دیدار

ز چاه آمد برون تا سر بگوید


نمود راز خود اینجا بجوید

همه اسرار جان دارد در اینجا


همه انوار جان دارد در اینجا

از آنجا آمد اندر جاه دنیا


که تا گردد ز راز آگاه دنیا

چو حق در جاه دنیا راز برگفت


یقین هم جاه دنیا راز بشنفت

علی بودست اگر این سر بدانی


ز من بشنو تو اسرار معانی

چو زین چاهت برآمد صورت بود


همی جوئی از آن اسرار معبود

سر و پایت بیفکن تا که این راز


بدانی در زمان انجام و آغاز

نهادت برگره افتاد در پیچ


درونت همچو نی خالیست در هیچ

نهادت برگره کردند از آغاز


نمییابی تو راز اولین باز

از آن جامی که جانها مست او شد


نبد پیدا نمود هست او شد

از آن جامی که خوردست عین منصور


که نامش بود کل تا نفخهٔ صور

از آن جامی که اشیا یافت بوئی


بسرگردانست دائم همچو گوئی

از آن جامی که خورشید جهانتاب


چشیدست و بسرگردانست از تاب

از آن جامی که مه خوردست در ره


شود ازتاب او مر جوهر مه

از آن جامی که آتش یافت خانه


از آن مستی همی سوزد زمانه

از آن جامی که رطلی یافته باد


از او شد عالم ارواح آباد

از آن جامی که یکدم خاک دیدست


از آن اسرار صنع پاک دیدست

از آن جامی که در آب روانست


از آن از عشق او ازجان روانست

از آن جامی که در کهسار افتاد


یکی قطره ز هستی زار افتاد

وجودش پاره شد اندر غم یار


همی گردد شده ریزه ز تیمار

مئی کان بحر خورد و میزند جوش


کجاهرگز تواند بود خاموش

مئی کان جسم ناگه یافت بوئی


فتاد اندر درونش های و هوئی

مئی کین دل از او یک قطره خوردست


ز بوی عشق در اندوه و دردست

مئی کان جان بخورده درمعانی


همی گوید همی راز نهانی

مئی کان سالکان اینجای خوردند


فتاده درره و وز خود بمردند

مئی کان عاشقان لاابالی


دمادم میخورند اینجا بحالی

مئی کان چون خورند عشاق اینجا


نواها میزنند آفاق اینجا

مئی کان جسم جان یک قطره دریافت


سوی کون و مکان دزدیده بشتافت

مئی کان خورد عطار اندر اینجا


نماید لحظه لحظه سر یکتا

درون او سماع یار دارد


دل از جمله جهان بیزار دارد

نمیداند که خود آخر چه گفته است


که او درهای پر معنی بسفتست

نماندش عقل و هوش و عین ادراک


برافکند است کلی جسم و جان پاک

ز زیر عشق در آفاق جانها


زند اوداستانها در بیانها

دمادم میزند این زیر عشاق


که او دارد عیان تدبیر عشاق

دمادم میدمد ازنفخهٔ صور


اناالحق میزند مانند منصور

اناالحق میزند در کل آفاق


میان جمله عشاق است اوطاق

نوای پردهٔ عشاق دارد


عیان آیات فی الافاق دارد

نوار پردهٔ عشاق سازد


همه ذرات در جان مینوازد

ز زیر عشق دایم در خروش است


ز بحر لامکان اینجا بجوش است

ز زیر عشق این دستان که بنواخت


سر عشاق در عالم برافراخت

ز زیر عشق عشاق جهان او


همه در رقص کردستش جهان او

چو زیر عشق هر دم مینوازد


ز سوزش جملهٔ عشاق سازد

چو زیر عشق او را دردم آید


از آن دم یادش اینجا زادم آید

که آدم چون برون آمد ز جنت


درونش پر خروش و عین قربت

شب و روزش نبد جز ناله و درد


بمانده در میان دهر او فرد

سماع درد و زیر شوق جانش


همی زد در درون جان نهانش

از آن دردی که آدم یافت اینجا


کنون اندر درون افتاد ما را

از آندردم دمادم من خروشان


بدیگ عشق اینجاگاه جوشان

همه ذرات من اندر سماعند


بکرده عقل جان اینجا وداعند

برافکندند کلی دل از این خاک


که اینجا بازدیدند صانع پاک

برافکندند کلی پرده از رخ


چو بشنیدند کل از یار پاسخ

برافکندند اینجا کل هستی


رها کردند بیشک بت پرستی

برافکندند اینجا هستی خود


چو افتادند اندر مستی خود

برافکندند آنچه بود پیدا


شدند از لامکان دید پیدا

ز دیده دید حق را باز دیدند


نظر کردند و اندر حق رسیدند

ز دیده دید جانان راز بنمود


مر انسان را نمودش باز بنمود

همه ذرات من درحق رسیدند


نمود جان جان از حق بدیدند

همه ذرات من جویای یارند


ورا دید نهان گویای یارند

همه ذرات من در ترجمانند


دمادم جمله در شرح و بیانند

همه ذرات من اندر فنا اند


بکلی در عیان عین بقا اند

همه ذرات من نابود گشتند


سراسر جملگی معبود گشتند

همه ذرات من اندر نمودار


عیان بنموده در اینجای دیدار

همه ذرات من در شوق جانند


کنون افتاده اندر ذوق جانند

همه ذرات من در آشکاره


چو منصورند کلی پاره پاره

همه ذرات من منصور گشتند


سراسر جملگی پر نور گشتند

همه ذرات من اندر اناالحق


فرو گفتند راز یار مطلق

همه ذرات من چون یاردیدند


زهر سوئی بسوی او رسیدند

همه ذرات من اینجا نهانند


ز دید یار خود اندر عیانند

همه ذرات من در اولین باز


بدیده جمله را از آخرین باز

مرا چون وقت کشتن آمده باز


همی گوید حقیقت گو ز سرباز

مرا چون وقت کشتن در رسیدست


که چشم جانم اینجا حق بدیداست

همه ذرات من گردان عشقند


از آن اینجای سرگردان عشقند

که وصلم ناتمامی باشد اینجا


مرا ناپخته خامی باشد اینجا

چو وقت کشتن آمد در وصالم


نمانده ذرهٔ عین وبالم

چو وقت کشتن آمد جان جانان


شوم اینجا ز دید دوست پنهان

مرا چون وقت کشتن پیش آمد


نمود عشقم اینجا بیش آمد

مرا چون وقت کشتن زود دیدم


برافکندم همه معبود دیدم

مرا چون وقت کشتن آمدست هان


نخواهم دید جز که جمله جانان

مرا چون محو شد در دیدن دوست


یقینم شد که درگفتار کل اوست

مرا خود جان چه باشد خود قبولست


که او اندر اصول دل نزول است

دل و جان رفت جانانست تنها


که اینجا میکند او شور و غوغا

دل و جان رفت جانان رخ نمودست


درون جان و دل گفت و شنودست

دل و جان رفت تا بنمود دیدار


بجز جانان نمیبینم پدیدار

دل و جان رفت و او میبینم و بس


بجز اونیست در عالم مراکس

دل و جان رفت تا دیدار دیدم


نظر کردم بکلی یار دیدم

دل و جان رفت و سلطان گشت عطار


نمود جانش جانان گشت عطار

دل و جان رفت جانان جان گرفتست


درون جسم و جان پنهان گرفتست

دل و جان رفت جانانست تحقیق


مرا در داده اینجاگاه توفیق

دل و جان رفت دید او را ز اول


ندارد زان بجان و دل معول

دل و جان رفت و حق اسرار گفتست


خود او در وصال او بسفتست

دل و جان رفت شد جمله ابر باد


که تا شد عالم ارواح آباد

نمود جمله عشاقم من از جان


که در من کرده است او راز پنهان

نمود جمله عشاقم من از دل


که بگشودم در این جا راز مشکل

نمود جمله عشاق جهانم


که من کل آشکارا و نهانم

نمود جمله عشاقم در آفاق


که از من شور خواهند کرد عشاق

نمود جمله عشاقم بمعنی


که دارم شرح عشق ونور تقوی

نمود جمله عشاقم نهانی


مرا شد منکشف جمله معانی

نمود جمله عشاقمخبردار


که چون منصور هستم من ابردار

نمود جمله عشاقم که دیدم


نمود یار آنگه سربریدم

نمود جمله عشاقم بکشتن


بخواهم یک دم از سردرگذشتن

نمود جمله عشاقم که در کل


کشیدستم چو آدم من بسی ذل

نمود جمله عشاقم چو آدم


که دارم جنت جانان در این دم

دم من دمدمه در عالم انداخت


وجود عاشقان چون شمع بگداخت

دم من دمدمه دارد نهانی


که او دیدست کل عین العیانی

دم من سالکان را کرد واصل


که دارد جملگی مقصود حاصل

دم من وصل دارد ازنمودار


که اینجا میندارد هیچ پندار

دم من عین ذات لامکانست


حقیقت راست خواهی جان جانست

دم من هست سلطان شریعت


از آن دم زد بکلی از حقیقت

دم من زان دم است اینجا بدیده


چو منصورم بکام دل رسیده

دم من زان دم است و آدم آمد


که ما را راز از جان دم دم آمد

دم من ذات دارد در صفاتست


یقین داند که او کلی زذاتست

دم من میزند اینجا اناالحق


نظر هم بین تو در تقوای مطلق

دم من هو زند یا هو ندیده


نمود لابکل در هو بدیده

دم من هو زند از ذات اعظم


دمادم خواند او آیات اعظم

دم من هو زند کو دید هو است


ز عین ذات در الله هو است

دم من هو زند اند رسموات


که دارد اندر اینجا نفخهٔ ذات

دم من هو زند جز هو ندیدست


که اینجا گه زلا درهو رسیدست

دم من هو زند در عشق جانان


نمود صورت اینجا کرده پنهان

دم من هو زند کو واصل آمد


عیان ذات او را حاصل آمد

دم من هو زند چونعاشقان او


که کل دیدست اینجا جان جان او

منم واصل که کل دیدار دیدم


در اینجا من عیان یار دیدم

من و یاریم و کل پیوسته با هم


دل وجانست و جان و دل در این دم

بهشت روی جانان هست معنی


که معنی دارم اندر عین تقوی

بهشت روی جانان در رخ ماست


که او اسرار گفت و پاسخ ماست

در این دنیا مرا شادی از آنست


که ما را سر معنی جان جانست

در این دنیا که دیدست جان جانان


که من دریافتم در خویش اعیان

در این دنیا بسی زیندم زنندش


ولی مانند احمد کی بدندش

در این دنیا نباشد چو محمد(ص)


چو او منصور دائم هم موید

در این دنیا جز او دیگر نباشد


چو او پیغامبر و رهبر نباشد

خدا بود او ولی بر قدر هر کس


نمود اسرار خود از این سخن بس

درون جان عطارست تحقیق


که اودارد در اینجا راز توفیق

درون جان عطارست احمد


بکرده فارغ از نیکی و از بد

درون جان عطارست گویا


ولی عطار را او هست جویا

درونم اوست هم بیرونم از اوست


که او دیدم حقیقت مغز هر پوست

از او میگویم و من او شدستم


عیان تحقیق ذات او بدستم

از او میگویم اینجاگه از اویم


ز بهر دید او در گفتگویم

مرا گفتست اندر خواب دلدار


که خواهیمت بریدن سر بناچار

سر و جانم فدای روی او باد


همیشه روی من در سوی او باد

سر و جانم فدای خاک پایش


که اینجا من نمیبینم ورایش

کسی کو بهتر از وی باشد اینجا


که او جانست پنهانی و پیدا

چو صیت اوست در عالم گرفته


نمود ذات او همدم گرفته

دم مردم از او صوری روانست


از اوهر جان یقین نور عیانست

کسی کو میشناسد همچو عطار


شود کل از وجود خویش بیزار

کسی کو میشناسد دید حق اوست


که اندر آفرینش مرسبق اوست

کس کو راست از جان خواستگارش


ورا زینجا ببیند آشکارش

کسی کو راست او از دل ببیند


نه اندر عین آب و گل ببیند

کسی کو راست اینجاگه غلامش


درون جان کند اینجا پیامش

نماید حق درون جان عیان او


که دارد اولین و آخرین او

نماید حق که او تحقیق حق است


وجود پاک او با حق بپیوست

کنون حقست اندر جزو و کل جان


که او راهست این اسرار اعیان

محیط مرکز جانهاست احمد


که او را دردو عالم بد موید

درون جان حقیقت جان جانست


چگویم آشکارا و نهانست

چو مر عطار او را دید بشناخت


عیان جسم و جان پیشش برانداخت

در آخر کرد اینجا واصلم اوست


همه مقصود کلی حاصلم اوست

بگفت احمد چو دیدم صاحب درد


که من بودم میان سالکان فرد

بگفت اسرارها در گوش جانم


نمود اینجایگه عین العیانم

عیان بنمود ما را در حقیقت


چو حق بسپردمش راه شریعت

ره شرعش سپار و دم ازین زن


وجود خویش بر چرخ برین زن

ره شرعش سپار و جان فنا ساز


نقاب از لعبت صورت برانداز

ره شرعش سپار اندر نهانی


که او بنمایدت کل معانی

ره شرعش سپار و حق یقین یاب


نمود او خدا عین الیقین یاب

از او واصل شو و زو گوی دائم


که بود اوست اندر ذات قائم

از او واصل شو وحاصل کن اعیان


ازو بشنو حقیقت نص قرآن

از او واصل شو و دم دم همی زن


کز او گرددهمه اسرار روشن

از او واصل شو و زو گوی اسرار


در او شو ناگهی تو ناپدیدار

چه گوئی می ندانی آن معانی


وگر دانی از او حیران بمانی

خدا و مصطفا هر دویکی است


بنزدیک محقق بیشکی است

خدا و مصطفا درجان نهانند


مرا این جایگه شرح و بیانند

خدا و مصطفا در جان بدیدم


چو مه در پیش اشیا ناپدیدم

منت بگداخته از بهر ایشان


بجان دارم از ایشان ذوق ایشان

یکی اندر حقیقت دیدهام یار


مرا برداشت اینجا عین پندار

یکی اندر حقیقت یافتستم


از او بیخود بکل بشتافتستم

یکی اندر حقیقت بین تو دلدار


که میگوید دمادم در سخن یار

منم در جان و پنهان بود بودم


همه معبود بودم تا که بودم

اگر مرد رهی کلی فنائی


در آن دید فنا تو در بقائی

لقای یار بی صورت بود هان


چرا هستی بدیده دید برهان

دلا تاچند گوئی سر اسرار


چو جانت گشت کلی عین دیدار

نمود جمله مردان دیدی از خویش


حجاب صورتت چون رفت از پیش

ز جنت آمدی بیرون چو آدم


چرا اسرارها گوئی دمادم

تو اینجاگه غریبی ای دل آزار


ولیکن هستی اندر عین دیدار

تو اینجاگه در آخر راز دیدی


نمود یار خود را باز دیدی

نمود یار داری در فنا باز


ترا مکشوف شد انجام و آغاز

سرانجامت چنین افتاد دانی


که خواهی گشت در کشتن تو فانی

سرانجامت چنین افتاد از حق


که بیخود میزنی اینجا اناالحق

اناالحق را ز الحق در دو حرفست


چنین معنی بشرع اینجا شگرفست

تو الحق گوی تا رازت شود فاش


اناالحق خود بگوید نیز نقاش

همو گفتست در منصور اناالحق


تراگوید ابی سر کل اناالحق

همان کو گفت بر منصور بادار


بگوید در نهاد تو بیکبار

همان کو گفت در منصور انالحق


همان گوید حقیقت نی اناالحق

همان کو گفت هم او بازگوید


در اینجاگه همه کل راز گوید

همان کو گفت هم آنکس شنفتست


که او گفتست اناالحق او شنفتست

همان کو گفت خود را کرد بردار


تو گر مردی از این معنیت بردار

همان کو گفت اینجا سربرید او


جمال خویشتن بی سر بدید او

همان کو گفت در یک دیده باشد


کسی باید که صاحب دیده باشد

که تاداند یقین اینجا اناالحق


که جز حق مینگوید خود اناالحق

اناالحق از نمود حق عیانست


که این در ذات او راز نهانست

اناالحق آنکه برگوید ابی دید


نباید اندر اینجا روی او دید

کسی باید که او کل دیده باشد


درون جز و کل گردیده باشد

اناالحق گوید اندر عین هستی


خورد آن جام را کلی ز مستی

چو منصوری شود تا سر بداند


بجز وی هیچ چیزی مینداند

چو منصوری شود اندر فنایش


ببیند عاقبت دید بقایش

چو منصوری شود جوید اناالحق


سزد کز دید گوید او اناالحق

چو منصوری شود در عین خواری


کند در پای دار او پایداری

چو منصوری شود هستی آن ذات


بگوید راز کل از جملهٔ ذرات

چو منصوری شود اینجا عیانی


پذیرد او نشان بی نشانی

نشان بی نشان گردد در این راز


که او بنماید اینجا راز حق باز

ببازی نیست این گفت حقیقت


که تا نسپارد اینجاگه طریقت

طریقت بسپر و دریاب الحق


چو در کلی رسی حق گوی الحق

کسانی کین طلب دارند اینجا


نیاید راست آن در عین غوغا

کسی مردست اندر دید عشاق


که چون منصور گردد کل عیان طاق

کسی مردست همچون او نمودار


که آوردند او را بر سر دار

کسی مردست همچون او عیانی


که گردد او نشان در بی نشانی

نشان اینجانگنجد بی نشان باش


حقیقت راز مردان جهان باش

نشان صورت اینجاگه بیفکن


که گردد مر ترا این راز روشن

نشان صورت اینجا محو گردان


که اول راز این باشد ز اعیان

نشان صورت و معنی بر افکن


اگر مردی تو بی دعوی بیفکن

نشان ذات کلی بی نشان است


که عاشق در نهاد ذات فانی است

اگر تو مرد ذاتی بی نشان شو


پس آنگاهی چو مردان جهان شو

چو گردد بی نشان صورت در این راه


بباید اندر این جا دیدن شاه

چو گردد بی نشان با بود باشد


یقین در دید حق معبود باشد

چو گردد بی نشان دادار گردد


ز دید خویشتن بیزار گردد

چو گردد بی نشان هستی پذیرد


وجود او بمیرد حق نمیرد

بماند زندهٔ جاوید آنکس


که جز یکی نبیند در جهان کس

بماند زندهٔ جاوید عاشق


که اندر بیخودی حق یافت صادق

اگر زنده دلی هرگز نمیری


اگر هستی چنین حق بی نظیری

اگر زنده دلی مرده مشو تو


چو یخ اینجای افسرده مشو تو

چو عیسی زنده میر ای زنده دل تو


که تا اینجا نباشی آب و گل تو

چو عیسی زنده میر از خویشتن پاک


برافکن همچو عیسی جان و دل پاک

چو عیسی زنده میر و جان جان بین


تو روحالله شو عین العیان بین

چو عیسی زنده میر ای زندهٔ پاک


که تا چون خر نمانی در گو خاک

چو عیسی زنده زنده میرو ذات حق بین


بجز حق خودمدان و خویش حق بین

چو عیسی زنده دل باش و فنا گرد


چو رفتی از میان دید خداگرد

چو عیسی زنده دل باش و یقین باش


نمود اولین و آخرین باش

چو عیسی گر شوی از جسم و جان پاک


ببینی ذاتحق اندر عیان پاک

چو عیسی گر شوی در حق مجرد


شوی فارغ تو از هر نیک و هر بد

چو عیسی گر شوی تو روح الله


زنی دم همچو او در قل هوالله

چو عیسی گر شوی نور علی نور


تو روح الله شوی تا نفخهٔ صور

تو روح الله باشی همچو عیسی


شوی مانند او در ذات یکتا

تو روح الله هستی و یقینی


ولیکن بود خود اینجا نبینی

چو روح الله باش و روح بردار


که تا الله کل آید پدیدار

چو روح الله باش اندر طریقت


حذر کن از پلیدی طبیعت

خدای اولین و آخرین بین


چو روح الله باش و سر یقین بین

چو روح الله دم زن از نمودار


که مرده زنده گردانی ز دلدار

چو روح الله دم زن تا دم آئی


ترا پیدا شود دید خدائی

چو روح الله شو جانبخش مرده


برافکن از نمود ذات پرده

چو روح الله مرده زنده گردان


فلک را با ملک کل زنده گردان

چو روح الله گر این راز دانی


حقیقت مرده جانبخشی که جانی

تو جانانی اگر این دید یابی


بیان من نه از تقلید یابی

تو جانانی ولی پنهان ذاتی


کنون افتاده در عین صفاتی

تو روح الله را اینجا ندیدی


چه گر عمری در این عالم دویدی

تو داری آنچه گم کردی بجو باز


که تا یابی یقین اینجا بجو باز

تو عیسی در درون داری حقیقت


ولیکن باز ماندی در طبیعت

طبیعت دور کن تا جان شوی تو


حقیقت در صفت جانان شوی تو

چو عیسی صورت و معنی برافکن


که تا گردی حقیقت جان روشن

چو عیسی صورت و جان را یکی کن


چو روح الله در اعیان یکی کن

نداری تاب آن کین سر بدانی


نیابی باز اسرار نهانی

توئی افتاده چون عیسی گرفتار


بدست ناکسان مردم آزار

توئی افتاده چون عیسی همه روح


نه سر تا پای تو یکتا همه روح

تو روحی جسم را کلی رهاکن


عنایت را چو عیسی ابتدا کن

چو جان گردی اگر جانان شوی تو


بدین گفتار از جان بگروی تو

تو جان گردی چو عیسی روح الله


شوی گر جان جان بینی تو ناگاه

ولی اینجا بلا یابی ز اول


شوی اینجایگه ناگه مبدل

بلابین و بلاکش اندر اینجای


که تا گردی چو عیسی عین آلای

بلاکش همچو او گر پایداری


که چون عیسی کنون در پای داری

که بد کز جان بلا اینجا ندیدست


که بد کاینجا لقا پنهان ندیدست

بلا را با لقا پیوسته میدار


کسی کامد بلای او خریدار

هر آنکو در بلا پائی ندارد


میان آن بلا شکری گذارد

بود او را همیشه عاقبت خیر


اگر در کعبه باشد او اگر دیر

بنزد جان جان هر دو یکی است


بلا را خیر در حق بیشکی است

بلا نفس است شیطان نفس بنگر


چو شیطانست نفس ای نیک منظر

چو از نفست بلایت میرسد بیش


از اوئی دائما مسکین و دلریش

ز نفست این همه اینجا بلایست


از اینجانت بماند ابتلایست

بلای نفس دیدن جمله مردان


اگرمردی ز نفست رخ بگردان

بلای نفس بیشک دید آدم


از آن مجروح شد بی عین مرهم

بلای نفس دید آنکس که ابلیس


بر او ساخته یک لحظه تلبیس